برام اس ام اس اومده... از اتاق دویدم سمت گوشیم بابام تا منو دیده میگهاس ام اس اومده برات، استخوون که پرت نکردن!!!!! ............نابود شدم...ميفهمى؟؟!!!نااااااااااااااااابود ......................................................... خمیازه چیست؟حرکت نمایشی ایرانی ها برای بیرون کذدن مهمان از خانه..... ................................................. دختر خانومای محترمﺑﺨﺪﺍ ﺑﺎ ” ﻋﺠﯿﺠﻢ ” ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﺑﺎ ” ﻋﺠﻘﻢ ” ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﮐﺖ ﺑﺎ” ﭼﯿﺘﺎﻝ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ” ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ :ﺩﻭﺳﺪ ﺩﺍﻟﻢ ﯾﻪ ﺧُﻠﺪهﻗﺪ ﯾﻪ ﺳﻮﮐﺲ ﻣُﻠﺪﻩﺳﻠﺖ ﮐﻼﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢﺳﻮﮐﺴﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻤُﻠﺪﻩﻧﻤﯿﺸﻪ ، ﻭﺍﻻ ﻧﻤﯿﺸﻪ ، به مولا نمیشه ................................................ روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید مامان نژاد انسان ها از کجا اومد ؟ مادر جواب داد خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد انسان ها به وجود اومد دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش پرسید. پدرش پاسخ داد: خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد . دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت : مامان؟ تو گفتی خدا انسان ها رو آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند من که نمی فهمم !مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد نژاد و نسل خودم گفتم و بابات در مورد نسل خودش !!! .............................................................. سه ارزوی بیشتر دختران۱_ممه های بزرگ۲_داشتن بالای ۳ دوست پسرو۳ و مهمترین ارزو داشتن یک گوسفد مایه دار با نام مستعار عشقم که شغل ان بابا پولدار داشتنو ارزوی پسرانNOT FOUND ......................................................... مريدی به شيخ مراجعه كرد و پرسيد: من دو دختر را دوست دارم يكی زيبا و ديگری زشت !شيخ پرسيد: خبمريد گفت: اگر با زيباروی ازدواج كنم ديگران نگاه می كنند و من در عذابم، و اگر با زشت روی ازدواج كنم ديگران نگاه نمی كنند و من در عذابم!شيخ دست در ريش گفت: اگر يك شيشه عسل را با ديگران بخوری بهتر از آن است كه يك بشكه گوه را تنها بخوری !مريد از اين پاسخ شيخ نعره زنان به ملكوت اعلا پيوست ......................................... يه روز سه تا ديوونه رو مي اندازن تو يه اتاق دو تاشون مى رقصن، يكيشون هم ميگه:سبز - آبى - قرمزازش مي پرسن چرا اين جورى مي گى؟ ميگه من رقص نورم! ............................................................ قلی داشت واسه دوستش تعریف میکرد که :آقا یه روز رفتم جنگل یهو یه شیر بهم حمله کرد!!!منم سریع فرار کردم!اون شیره هم پشت سر من میومد و هی لـــیـــز میخورد!دوستش میگه : اوووو بابا تو خیلی شجاعیاگه من بودم می ریدم به خودم!قلی میگه :پَه فکر کردی شیره چرا لیز میخورد؟!!